شیوانا::  مقایسه دو ناهمجنس!


شیوانا با شاگردش رهسپار جایی بود. در بین راه مردی میانسال که شغلش خیاطی بود به آنها پیوست. خیاط دائم از پسر خودش که در شهری دور درس خوانده بود و حساب و کتاب می‌دانست صحبت می‌کرد و می‌گفت که اکنون مباشر یک دامدار بزرگ است و در کارهای تجاری به او کمک می‌کند. اما صحبت مرد خیاط فقط به ذکر صفات خوب و برجسته پسرش ختم نمی‌شد و هر وقت از پسرش سخن می‌گفت یادی هم از پسر برادرش می‌کرد که با هزینه زیاد علم طبابت آموخته و درمانگری بلد است و می‌تواند بیماری‌های زیادی را شفا دهد. مرد خیاط هر روز پسر مباشرش را با برادرزاده طبیبش مقایسه می‌کرد و می‌گفت طبابت شغل خوبی نیست و انسان مجبور است دائم با بیماران سروکار داشته باشد درحالی که پسر او فقط با دفتر و قلم سروکار دارد و کارش تمیزتر و آبرومندانه‌تر است.

ادامه نوشته

شیوانا::  به خاطر خودشان!


زن و شوهر پیری نزد شیوانا آمدند و از او در مورد مشکل خود مشورت خواستند.

زن گفت: «ما دو پسر داریم وهر دو با ما مهربانند و به ما احترام می‌گذارند. وضع مالی هر دوی آنها هم خوب است. اما وضع ما چندان خوب نیست. از مال دنیا فقط یک زمین کشاورزی داریم که در فصل کشت آن را اجاره می‌دهیم و با پول اجاره تا آخر سال زندگی می‌کنیم. البته مقدار این پول زیاد نیست، ولی کفاف یک زندگی معمولی در حد ضعیف را می‌دهد.»

ادامه نوشته

ببر را در جنگل خودش قضاوت کن!

شيوانا

ببر را در جنگل خودش قضاوت کن!

ببری درنده وارد دهکده شیوانا شده بود و به دام‌های یک مزرعه‌دار حمله کرده بود. اهالی دهکده به همراه شاگردان شیوانا ببر را محاصره کردند و او را در گوشه انبار مزرعه‌دار به دام انداختند. ببر وقتی به دام افتاده بود قیافه‌ای مظلوم به خود گرفته بود و خود را گوشه‌ای جمع کرده و حالت تسلیم به خود گرفته بود. قرار شد تور بزرگی روی سر ببر بیندازند و او را اسیر کرده و به عمق جنگل برده و آنجا رها کنند تا دیگر به دهکده برنگردد. در حین انجام این کار مرد میانسالی نزدیک شیوانا آمد و به او گفت: "پسری جوان از روستایی دوردست به این‌جا آمده و مدتی نزد من کار کرده و به دخترم دل بسته و از او خواستگاری کرده است و البته گفته که مجبور است دخترم را با خودش به روستای خودش ببرد. در مدتی که او نزد ما کار می‌کرد چیز بدی از او ندیدیم و پسری خوب و سربه‌زیر به نظر می‌رسد. می‌خواستم بدانم با توجه به اینکه شناختی از گذشته او و خانواده‌اش نداریم آیا می‌توانم دل به دریا بزنم و با این ازدواج موافقت کنم و اجازه دهم دخترم را با خودش ببرد؟"
شیوانا با لبخند به ببر اشاره کرد و گفت: "این ببر را ببین که چقدر خودش را مظلوم نشان می‌دهد. او از جنگل یعنی از خانه خود دور افتاده و به همین خاطر چون در جایی جدا از وطنش است احساس ترس و بی‌پناهی تمام وجودش را فراگرفته و در نتیجه رفتاری متفاوت با تمام زندگی‌اش را از خود نشان می‌دهد. همین فردا که این ببر را به جنگل ببرند باید به محض آزاد کردنش از او بگریزند چون وقتی پایش به جنگل برسد دوباره بوی آشنای بیشه او را شجاع می‌کند و به خلق و خوی وحشی و قدیمی خودش برمی‌گردد. به جای اینکه ساده‌ترین راه را انتخاب کنی یعنی بیگدار به آب بزنی و آینده زندگی دخترت را به شانس واگذار کنی. به همراه دخترت و این پسر سری به روستای آنها بزن و مدتی آنجا بمان و رفتار پسر را با اطرافیان و خودتان زیر نظر بگیر. اگر مثل این ببر باشد که بهتر است زندگی دخترت را تباه نکنی. اما اگر همچنان پاک و سربه‌زیر و درستکار بود و دخترت هم قبول کرد پس دیگر دلیلی برای مخالفت وجود ندارد.
آن مرد پذیرفت و از شیوانا دور شد. دو ماه بعد شیوانا آن مرد را در بازار دید. احوال او را جویا شد. مرد لبخندی زد و پرسید: "قضیه آن ببر چه شد؟" شیوانا پاسخ داد: "همان‌طوری که حدس زدیم پای ببر که به جنگل رسید شروع به وحشیگری کرد و به چند نفر آسیب رساند و بعد هم گریخت. خواستگار دختر شما چگونه بود؟"
مرد میانسال لبخند تلخی زد و گفت: "درست مثل ببر شما رفتار کرد. خوب شد به توصیه شما عمل کردیم و قبل از اینکه ناسنجیده تصمیم بگیریم، همراه خودش سری به جنگلش زدیم!"

حتی یک سکه هم خرج نکن اگر.....!

مرد ثروتمندی از دنیا رفت و تمام ثروت خود را به تنها پسرش که هیچ فن و مهارتی نمی دانست به ارث گذاشت. این پسر جوان که خام و ناپخته بود مغرور از ثروت باد آورده پدر در دهکده شیوانا قدم می زد و به جوانان و پیران دهکده فخر می فروخت.

روزی شیوانا و چندین نفر از شاگردانش مشغول درست کردن حمام دهکده بودند. چند نفری مخزن آب گرم را درست می کردند و عده ای مجرای فاضلاب و خلاصه هرکدام به کاری مشغول بودند. پسر پولدار از آنجا می گذشت. با غرور نگاهی به شاگردان مدرسه که جوان و هم سن و سالش بودند انداختد و با خنده ای تمسخر آمیز گفت:" می بینم که به خاطر رضای خدا و مجانی این همه زحمت می کشید و آخر سر هم همان آش مدرسه نصیبتان می شود. من آنقدر ثروت دارم که می توانم تا پایان کار هر دقیقه یک سکه جلوی شما بیاندازم و اصلا هم فقیر نشوم!"

شیوانا که آنجا بود بلافاصله گفت:" برعکس ای جوان به تو پیشنهاد می کنم که از همین الان در زندگی به شدت خسیس شو و حتی یک سکه ات را خرج نکن. ثروتی که شانسی نصیبت شده دیگر به سراغت نمی آید بنابراین اگر خسیس نباشی و با وسواس پولت را خرج نکنی دیری نمی گذرد که سکه هایت تمام می شوند و مجبور می شوی برای سیر کردن شکم خودت کاری انجام دهی. چون کاری بلد نیستی و هنری نداری و به درد کسی نمی خوری هیچکس به تو کار نمی دهد و آن موقع حتی نمی توانی پول لازم برای خرید یک کاسه آش را بدست آوری. بنابراین پیشنهاد می کنم همین الان زودتر به خانه ات برو و به شدت مواظب سکه هایت باشد که اگر یک دانه از آنها کم شود دیگر نمی توانی آن را به دست آوری! آیا تا به حال به این فکر نکرده ای که  چرا پولدارهایی مانند تو که ثروت باد آورده نصیبشان شده اینقدر خسیس اند؟ "

داستان شیوانا

    چون یک راه بیشتر نیست

 

 

بر اثر ریزش باران بخشی از جاده ورودی دهکده شسته شده بود و مردم برای عبور و مرور به زحمت افتاده بودند.کد خدای ده برای اینکه موقتاً مشکل را حل کند چند تنه درخت بزرگ را روی قسمت خراب جاده انداخت و آنها را با طناب بست و از مردم خواست تا با احتیاط و البته با ترس و زحمت زیاد از روی تنه ها عبور کنند.و مردم هم که چاره ای نداشتند با دلهره و سختی و عذاب فراوان از این نیمه کاره و خطرناک عبور می کردند و چیزی نمی گفتند . شیوانا به محض اطلاع از این اتفاقٍٍٍٍ ،شاگردان مدرسه و اهالی را دور خود جمع کرد و جاده ای جدید و مقاوم تر را در سمتی دیگر از دهکده با سنگ و ساروج درست کرد.چند هفته بعد که جاده جدید درست شد مردم راحت و بی دردسر از جاده جدید رفت و آمد می کردند.کدخدا که شاهد سختی کار و زحمت شدید شیوانا و اهالی مدرسه و داوطلبان دهکده بود نزدیک شیوانا آمد و با طعنه پرسید :"من نمیدانم چرا شما همیشه راه سخت را انتخاب می کنید !؟"

شیوانا نگاهش را پرسش گرانه به چهره کدخدا دوخت و گفت : " چرا فکر می کنی که من هم مثل تو  ،دو ، راه می بینم !؟ برای مشکلی که اتفاق افتاد یک راه بیشتر وجود نداشت و آن هم در حال حاضر همین راه سنگی بود .من راه  دومی ندیدم که به قول تو ساده تر باشد و سختی کمتری داشته باشد ! در واقع این منم که در حیرتم چرا تو همیشه  اصرار داری راه اشتباه را انتخاب کنی و بعد اسمش را راه ساده بگزاری !؟ راه ساده که راه نیست !!؟ راه حل همیشه باید اساسی باشد و راه چاره اساسی هم هیچ وقت ساده نیست و زحمت  و هزینه می طلبد "

من بد نیستم

داستانهای شیوانا

مرد آهنگری بر اثر سکته مغزی ، سمت راست بدنش فلج شده بود . و چون خانه نشین شده بود دایم گریه می کرد و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست . سر انجام خانواده مرد دست به دامان شیوانا شدند و از او خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند .

شیوانا به خانه مرد رفت ، کنار بسترش نشست و احولش را پرسید . طبق معمول مرد میان سال شروع به گریه کرد و شیوانا بی اعتنا به گریه مرد ، داستانی را نقل کرد آ گفت: روز یکی از فرمانهان شجاع ارتش امپراطور برای جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت و همان روز بر اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد . فر مانده امپراطور را به درمانگاه  برند و زخمش را با  آتش سوزاندند تا عفونت نکند . یک ماه بعد او از بستر بر خاست و دوباره به جبهه رفت . چند روز بعد در اثر اصابت تیری پای راستش از کار افتاد . اما تسلیم نشد و سربازانش را مجبور کرد که سوار بر گاری او را به خط مقدم جنگ ببرند و در همان خط اول نبرد با کل عملیات را راهبری کرد تا ارتش را به پیروزی رساند .

شیوانا سپس ساکت شد و دوباره رو به مرد میان سال کرد و به او گفت :" خوب دوباره از تو می پرسم حالت چطور است !؟ این بار مرد میان سال بودن این که گریه و زاری کند با لبخند سری تکان داد و گفت :" حق با شماست ! من بد نیستم ! پس خوبم ! و آنگاه به پسرش گفت که گاری را آماده کند چون می خواهد با همان وضع نیمه فلج به مغازه آهنگری اش برود.

بر گرفته شده از مجله موفقیت ش ۱۲۵

مجموعه داستانهای شیوانا

                                            .. طنابی به نام نفرت ..

 

روزی کدخدای ده در وسط بازار دهکده از خود و توانایی هایش تعریف کرد . پیرمرد سبزی فروشی با خنده به او گفت که بهتر است به جای تعریف از خود یک توالت عمومی در کنار بازار دهکده بسازد تا مردم هنگام خرید و شلو غی بازار دچار مشکل نشوند. کدخدا تبسمی کرد و گفت تو که مغازه ات خراب است اگر توانستی در عرض دو روز یک مغازه نو بسازی نگاه من قول می دهم که رد عرض یک هفته یک توالت عمومی بزرگ در کنار بازار ایجاد کنم .سبزی فروشی چون دست تنها بود و کسی را نمی شناخت به مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا برای ساختن مغازه نو کمک خواست . شیوانا سری تکان داد و گفت :"دو روز زمان کمی است . باید مغازه خراب شود و هم نخاله های آن به جایی دیگر برده شودو هم خاک و سنگ و ملات جدید به محل مغازه آورده شودو به سرعت بنا شکل گیرد.و من و شگردانم می توانیم در ساخت بنای جدید به تو کمک کنیم اما خرای کردن و جابه جایی نخاله ها وقت می گیدر.بیا بخش سنگین و پرزحمت این کار را به خود کد خدا و همکارانش واگذار کنیم."سبزی فروش با حیرت پرسید :"چگونه این کار را انجام دهم؟؟ او به خون من تشنه است و از من به شدت تنفر دارد.!؟"

شیوانا تبسمی کرد و گفت :"اتفاقا هدایت و کنترل کسانی که از تو متنفرند برای کارهایی که می خواهی بسیار راحت و ساده است.فردا صبح در بازار دهکده جلوی همه مردم در مقابل کد خدا خود ا ضعیف نشان بده و به او بگو در لابه لای خاک و نخاله این مغازه تو هزاران خاطره ارزشمند داری و اگر خراب شود از غصه جان می بازی و از بین میروی و از او بخواه که دست از تصمیمش برارد . در ضمن طوری که بقیه نشنوند . به او بگو که نمی توانی دو روز مغازه سبزی فروشی را از نو بر پا سازی ."مرد سبزی فروش سری تکان داد و روز بعد همان کاری را که شیوانا گفته بود در وسط بازار دهکده انجام داد. به خصوص وقتی مرد سبزی فروش به آهستگی در گوش کدخدا گفت که قادر به بازسازی مغازه در دو روز نیست کدخدا دیگر از شادی در پوست خود نمی گنجید.مرد سبزی فروش به با التماس به کدخدا گفت که دور شدن از در و دیوار این مغازه برای اوعذاب آورترین اتفاق است و سقف و دیوار های این مغازه برای او عزیزترین چیز های عالم هستند. همان ساعت کدخدا و افرادش با بیل و کلنگ به جان مغازه مرد سبزی فروش افتادند و تا شب نشده تما آن را با خاک یکسان کردند و نخاله ها را به بیرون از دهکده منتقل کردند.هنگام غروب کد خدا با لبخند مقابل مرد سبزی فروش ایستاد و گفت:" این سزای کسی است که مرا به ساختن توالت عمومی مجبور کند ! حال برو و عزیزترین بخش زندگی ات را در خاک و خل های اطراف دهکده جستو جو کن ." شب وقتی همه بازار را ترک کردند شیوانا و بقیه شاگردانش به کمک مرد سبزی فروش آمدند و تا صیح به طور پیوسته و نوبتی کار کردند. صبح که خورشید طلوع کرد مردم در بازار یک مغازه سبزی فورشی بسیار زیبا ،محکم و نو ساز را دیدند که درست در جای خرابه های مغزه قبلی ساخته شده بود و سبزی فروش تمام بساط خود را در داخل مغازه جدیدش پهن کرده بود .خبر که به کد خدا رسید از تعجب مات و مبهوت ماند و حیرت زده خود را به بازار رساند و مقابل سبزی فروش ایستاد و گفت :"تو چگونه این کار را انجام دادی !؟"

سبزی فروش شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"اگر عشق تو به نفرت کورت نیم کرد این اتفاق هرگز نمی افتاد ! حال باید کفاره عشقت را پس دهی و به قولت عمل کنی و بازار را با ساختن یک توالت عمومی مجهز سر و سامان ببخشی!"

از مجموعه داستانهای شیوانا

 

این قسمت - تنها کار مفید الان !

شیوانا به همراه کا روانی در راهی می رفت.ظهر به منزل رسیدند و چون تا منزل بعدی یک روز راه کامل بود ،تصمبم گرفتند همان جا استذراحت کنند.و سحرگاه روز بعدی به سمت منزلبعدی حرکت کنند.وقتی همه مستقر شدند، شیوانا سطل آبی را برداشت و به سراغ پله ها ی حجره شکسته رفت و با گلی که فراهم نموده بود مشغول ترمیم آن شد.یکی از کاروانیان مات و مبهوت به شیواناخیره شدو با تعجی گفت :"استاد !شما با این همه علم و معرفت ،چرا وقت گرانبهای خود را به بنایی و با زسازی پله های شکسته تلف میکنید . حیف از شما نیست که استراحت نمی کنید و به این قبیل کارهای بی ارزش می پردازید!؟در ثانی کسی که به شما در عوض این کار پولی نمی دهد.پس چرا زحمت می کشید و انرژی خود را تلف می کنید ؟"شیوانا بی اعتنا به مرد معترض به کار خود ادامه داد . مرد که از بی اعتنایی شیوانا عصبانی شده یود با صدای بلند در حالی که شیوانا را مسخره می کرد،گفت "استاد بزرگ ! همان طور که کار میکنید می توانید بگویید که تفاوت یک مرد نادان و یک مرد سالک معرفت چیست !!؟ شیوانا لبخندی زد و گفت:"من در خصوص انسان نادان اطلاعات زیادی ندارم ! اما یک سالک معرفت کسی است که در هر لحظه از زندگی اش صرف نظر از پولی که به او می دهند مفید ترین کار که از او برمی آید انجام دهد.من از الان تا غروب کاری برای انجام ندارم .خسته هم نیستم .من این کار را انجام می دهم چون تنها کار مفیدی است که الان می توانم انجام دهم و همین احساس مفید یودن برای من کفایت می کند.

 

پایان

منتظر نظرات تکان دهنده شما هستیم

مجموعه داستانهاي شيوانا

 

ولخرجي درون تو!

در دهكده شيوانا مردي بود كه ثروت زيادي داشت . اما هر وقت براي خريد به بازار مي رفت كمتر از مقدار مورد نياز خودش بر مي داشت و هميشه از بابت نداشتن پول كافي با فروشنده مشكل داشت . روزي در بازار اصلي دهكده به خاطر همراه نداشتن پول كافي دچار مشكل شد و از شيوانا كه در كنار اوايستاده بود خواست تا مبلغي به او قرض دهد تا بتواند خريدش رزا انجام دهد.شيونا پول قرض را به اين شرط داد كه مرد ثروتمند همان روز به محض بر گشتن به منزلش آن را به مدرسه باز گرداند.

مرد ثزوتمند ناراحت وخشمگين به منزل رفت و پول قرض را برداشت و مستقيم به مدرسه شيوانا رفت و در حالي كه به شدت عصباني بود پول را مقابل شيوانا گذاشت و گفت:"همه اهل اين دهكده مي دانند كه من ثزوتي بي حد و حصر دارم و مي توانم تمام اين مدرسه را يكجا بخرم.تو در من چه ديدي كه اين قدر براي پس گرفتن پولت عجله داشتي.!؟

شيوانا گفت:"يك اهريمن ولخرج كه تواز ترسش پول كلفي با خودت برنمي داري كه نكند اين اهريمن تو را وسوسه كند و يشتر از آنچه بايد در بازار پول خرج كني . اين نشان مي دهد تو ار رو در رو شدن با اين اهريمن وسوسه گر و ولخرج عاجزي و به همين خاطر با پول كم برداشتن سعي مي كني او را ناتوان سازي.وقتي تو  خودت نمي تواني با اين اهريمن وسوسه گر درون وجودت آعتماد كني  و با سخت گيري خود را از شر او خلاص مي كني ،چگونه انتظار داري من به تو اعتماد كنم و از هدر رفتن پولم نترسم.!؟ 

داستانهای شیوانا

داستان های شیوانا (وارث ثروت یا ثروت آفرین)

برای نگهداری یک کودک یتیم دو خانواده ثروت مند داوطلب شده بودند. چون شرایط مالی هر دو خانواده یکسان بود از شیوانا خواستند تا نظر دهد کودک نزد کدام خانواده باشد تا آینده ای بهتر پیدا کند.شیوانا از خانواده اول خواست تا توضیح دهد چگئنه به ثروت رسیده است و منبع درآمدشان چیست؟مرد خانواده که فردی چاق و فربه بود با غرور گفت:"از پدرم زمین و اموال فراوانی به من ارث رسیده است.بخشی از این اموال را اجاره داده ام و بخشی را نیز به صورت پول در اختیار مردم قرار می دهم و از سود آنها هر ماه ار تزاق می کنیم.بیشتر تفریح می کنیم و آخر هر ماه چند ساعتی برای گرفتن سود و اجاره وقت می گذارم. شرایط زندگی و تفریح برای این کودک در ختنواده من کاملا فراهم است."مرد دوم که چهره ای ورزیده و عضلانی داشت گفت:"از پدر چیز زیادی به من ارث نرسیده است. اما خودم با کار و تلاش چندین مزرعه و باغ را تهیه کرده ام و معدنی دارم که خودم به همراه که خودم به همراه گارگرانم از آن ذغال سنگ استخراج می کنیم و می فروشیم. البته از لحاظ مالی مشکلی نداریم ولی اگر بیکار بمانیم به تدریج فقیر می شویم و باید برای حفظ ثروت دایم تلاش کنیم. البته سعی می کنیم به بچه سخت نگذرد ولی او هم باید تا حدودی تلاش کند تا بتواند شرایط کاری ما را درک کند در هر حال از بابت آسایش و امکانات کودک کم و کسری نخواهند داشت."شیوانا سری تکان داد و گفت:"خانواده اول ظاهر استراحت و راحتی بیشتری در اختیار کودک قرار میدهند و خانواده دوم ضمن فراهم ساختن امکانات،کار و زحمت بیشتری از کودک طلب خواهند کرد. اما در نظر داشته باشید که خانواده اول با وابستگی شدید به میراث پدری و اتکا کامل به سود حاصل از ثروت عملا هنر و مهارتی را به کودک نمی آموزند و ثروتشان با بر گشتن چرخ روز گار در چشم به هم زدنی محو و نابود می شود. و این یعنی اگر در طلاطم روزگار ثروت خانواده از بین برود زندگی کودک نیز همراه آن فنا می شود.اما خانواده دوم ضمن فراهم سازی امکانات رفاهی،راه و رسم ثروت آفرینی را به کودک می آموزد. کاملا روشن است که کودک باید به خانواده دوم سپرده شود.

 

دفعه بعد داستان "احساس تو الزاما احساس دیگران نیست "را برایتان می نویسم.

برگرفته شده از " مجله موفقیت"

موفق و سر بلند باشد

شیوانا

اینم از افتتاح بخش داستانهای شیوانا که به شما قول داده بودم بخون و نظرتو در مورد داستان پیر معرفت بگو..

فقط ببین حا لش خوبه!

شیوانا جعبه ای پر از مواد غذایی و سکه طلا را به خانه ی زنی با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بد گویی ازهمسرش و گفت :"ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند.شو هر من آهنگری بود که از روی بی عقلی دست راستش شو نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گو شه خانه افتاد تا درمان شود.وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای این که دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگری برود.من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد برادرانم راصدا زدم و با کمک آنها او را از خانه و این دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم.با رفتن او ،بقیه هم وقتی فهمیدند که وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آورده اید ما به شدت به آنها نیاز دارشتیم.ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!"شیوانا تبصمی کرد و گفت :"حقیقتش من این بسته ها را نفرستاده ام. یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینمحالتان خوب است یا نه!!؟همین!" شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود. در آخرین لحظات نا گهان بر گشت و ادامه داد:"راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود!"

راستی دفعه آینده داستان وارث ثروت یا ثروت آفرین را می نویسم.

برگرفته شده: از مجله موفقیت.

به امید دیدار تا داستانهایی دیگر